وقتی که دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره
وقتی نا امید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی
وقتی ساکت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدای تو محتاجه
وقتی این جملات رو خوندی منوبه یاد بیار که تنهاامیدم تویی...
شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد ، دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد ، به من می گفت “تنهایی” غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد ، تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد ، او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد
بنام انکه مارا افرید وبه ما درک وفهم و بیان داد تا ان چیزی که در تفکر ما وجود دارد بیان کنیم
بنام انکه سرچشمه تمام دوست داشتن است
بنام نامی الله
از امروزی می نویسم که دیروز ارزویش را داشتم امروزی که دیروز دوست داشتم در تمام لحظه های تنهایی ناگهان از در صدای زربی بلند شود با خود بگویم کیست دوستی از دیار مهربانی ناگهان صداییی از در امد که با اهنگ خاصی صدایش به گوش میرسیدبا خود گفتم دوباره غم یا.... با حسی غریب به سوی در حرکت کردم ترسی در وجودم بود نمیتوانستم در را باز کنم حس عجیبی بود تمام ذهنم پرشد از کلمه ایی به نام شاید .
باخود میگفتم شاید غم شاید تنهایی شاید درد ولی تنهایی که در خانه بامن بود خیلی ترسیدم چون یا غم پشت در بود یا درد نمیدانستم در را باز کنم یا نه صادقانه بگویم میترسیدم هم از غم هم از درد ولی انها که تا دیروز با من بودند یعنی دوباره برگشتند تا .....نه خدای من دیگر خسته ام از این همه دردوغم ناگهان ارزویی کردم با خود گفتم خدایا ای کاش همانی باشد که دیروز ارزوی دیدنش را داشتم بازهم ذهنم گفت شاید او باشد شاید غم باخود گفتم ای کاش اوباشد ولی شاید خدایا در را باز کنم یا نه ناگهان متوجه شدم که دیگر صدای در نمی اید ترسیدم با خود گفتم اگه او باشدو برود چه کنم لحظه ای صبر کردم باخود فکر کردم ناگهان دوباره شاید گفت شاید دردو غم باشد ولی من با خود گفتم اگر او باشد که روزی ارزویش را کردم دیگر از صدای در نخواهم ترسید دیگر غم و درد و تنهایی با من نخواهد بود به در نگاهی کردم ونزدیک شدم نمی دانم چرا دستانم می لرزد شاید از روی خوشحالی شاید از روی ترس نمیدانم ولی تصمیم گرفتم در را باز کنم در را با تمام ترسی که داشتم باز کردم کسی نبود ناگهان دیدم سلامی ناراحت کنار دیوار ایستاده بود از او پرسیدم چرا ناراحتی گفت من جواب همان سلامی هستم که تو هر روز و شب به یک دوست می فرستادی وارزوی جوابی داشتی من جواب همان سلامم که تو از ته دل میفرستادی من سلامی هستم از دیار دوست دوستی که ارزویت بود دوستی که روز وشب دوست داشتی یه روز دنیارو برای با او بودن بدی دیگر دستانم از لرزش نمی افتاد خوشحال بودم وخدا راشکر میگفتم همان جا با خدا پیمان بستم گفتم خدا یا زندگی را با او دوست دارم بدون او مرگ را ارزو خواهم کرد بعد سلام را به خانه دعوت کردم از او خواهش کردم که به عنوان یک محبت واقعیی از دیار دوست با من هم خانه شود تا خود دوست را ببینم ولی سلام شرطی داشت او گفت که باید تا لحظه ی مرگ او را فراموش نکنی همیشه به یاد او زندگی کنی وتمام زندگیت را فدای او کنی من تمام شرطهای اورا قبول کردم واو با من هم خانه شد تا روز دیدار یار از روز دیدار یار دیگر غم و تنهایی ودرد دیگر جایی در خانه من ندارن من اینک دوستی دارم که بایادش زندگی خواهم کرد تا روزی که دستانش برای همیشه برای دستان من باشد با گرمی دستان او زندگی خواهم کرد.
به امید ان روز زندگی خواهم کرد
تقدیم به بهترین دوستی که سلام بی ارزش مرا با سلام با ارزشش جواب داد
دوستت دارم سما جان
دوستان عزیز این مطلب نوشته ایی از دل است لطفا نظر بدهید ممنون
بعضي وقت ها در همه چيز كم مي آورم .كم مي آورم .
حتي در نفس كشيدن . در زندگي كردن . دستي بيخ گلويم نشسته بود ونمي گذاشت نفس بكشم
يك دست هم آمده قلبم را گرفته نمي گذارد بتپد . نمي گذارد . قاصدك ! آن ديگر دست من نيست . باور كن دست من نيست . در لحظه ها ذوب شده ام و با آن ها از بين مي روم بي آن كه زندگي كرده باشم . بي آن كه زندگي كرده باشم .
اين كه دارد مي گذرد پس چيست ؟ زندگي من است يا فقط لحظه هاي بي من …………
نفس نمي توانم بكشم ، دستي قلبم را در مشتش گرفته و فشار مي دهد ‚ يك كوه خستگي و واماندگي روي شانه هايم است و ذوب شده در لحظه ها از بين مي روم …… مي ميرم …
چرا كسي حواسش نيست . من دارم مي ميرم .
و من سنگ شدم! بی روح، لخت ، بی حرکت!
دستهایم؛ دیگر توان جستجو نداشتند.
پاهایم...انگار جایی جا مانده بودند.
دلم به حال خودم سوخت! خواستم دست تنهایی خود را خود بگیرم که ناگاه شنیدم...
می شنیدم که صدایم می کنند، آری آن دورها آوایی بود که مرا می خواند...
همه را می شنیدم اما اینجا سنگی نشسته بود!
نمی خواستم جواب دهم.می ترسیدم!
می گفتند هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است...
نمی دانستم، و همین ندانستن من را پرت می کرد به طرف همان انحنای ناشی از زمان و مکان...
نمی دانستم فریاد زدن و پافشاری من ناشی از جسارت و اراده ام بود و یا از سادگی و بی تجربگی؟!
من پری کوچک غمگینی بودم که در اقیانوس مسکن داشت، دلم را در یک نی لبک چوبین می نواختم،
آرام آرام...پری کوچک و غمگینی که شب از یک بوسه می مرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آمد.
یک روز که به دنیا آمدم دیدم من از آغاز اینجا بوده ام! دیدم وجود مرا پایانی نخواهد بود.
دیدم دستی به سویم دراز شده...دست خدا بود!
خدا در قالب یک انسان،یک هم نوع، یک همدل، در مقابلم ایستاده بود
و لبخند می زد...
به من گفت:
- تو اینجایی؛ زنده! نمی توانند تو را از زندگی تبعید کنند...
گفتم:
-اگر آنها چشمانم را در آورند من به نجوای عشق تو گوش خواهم سپرد...
اگر آنها بخواهند مرا از شنیدن باز دارند، من وجد و سرور را در نوازش نسیم خواهم یافت که آمیخته ای است از رایحه ی زیبایی و حلاوت نفسهای عاشقان...
و اگر هوا را از من دریغ کنند من با روحم زندگی خواهم کرد ؛ زیرا روح خواهر عشق و زیبایی است...
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره چکید و نامش دل شد
بايد قصه اي تازه آغاز كنم و نشان دهم كه هنوز ميتوانم عشق بورزم
باز هم برايت مينويسم از لحظه ضيافت من و دل كه در آن جاي تو خالي بود
و باز هم برايت مينويسم از عطش ديدار تو ,از بغض غربت كه واژه به واژه آن را گريه كردم
ابري ديگر فرا گرفته است
آسمان دلم را
ميان غباري از درد نشسته ام
به انتظار نگاه باراني
صده ها, هزاره هاست كه نشسته بر سكوي انتظار يخ بسته ام,سنگ شده ام بدل به تنديسي سيماني شده ام .مدتهاست كه زمان گم كرده بر قلب خالي اين تنديس سيماني چشم اميد دوخته ام و تو را كه نميدانم كيستي و فقط ميدانم مثل هيچكس نيستي ,انتظار ميكشم.
بر هر ضريحي,بر هر شاخساري,بر هر قفلي,بر هر سبزه و گلي,بر هر باغ و گلستاني,بر هر خاطره و خاطره اي و بر تمامي لحظه هاي فرصت رو به پايانم
آمدنت را
دخيل بسته ام
دل سوختن؟ رسم عاشقی اين نيست که تک و تنها بسوزی و ديگر نمانی، ... کاش می دانستيم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهميديم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چيست و چقدر است، کاش بيراه نمی رفتيم و می مانديم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...
بازی با کلمات قشنگ است، بازيگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقيقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازيسازی را بی نياز از دروغ و نيرنگ می سازد...
نمی دانم! بلد نيستم! من نمی دانم دل سوختن برای چيست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادين اين دنيای پوشالي...
آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برايم ديگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،
و می بوسم، می بويم، می جويم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسيم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزديک سازد،
من و گل رز قرمزي که توي حصار شيشه اي محبوس شده بود . روبروي هم . با يک خروار دليل براي شاديهاي مشترک و يک کمي غصه براي همدردي . گل رز قشنگم تو منو ياد کسي که تورو بمن هديه کرد مي ندازي .ولي من . نمي خواهي بگي که من تورو ياد اون کسي مي ندازم که تو رو توي اون شيشه ي کذايي کرده . اگه بخواهي ،يکروز زندان شيشه ايتو مي شکنم و ميارمت بيرون . ولي. ولي اونوقت مي ميري .آخه بيرون ، توي دنياي ما هوا خيلي سرده .مي دوني سرد چيه؟ گلها تحملشو ندارن . من نمي خوام حصارتو بشکنم که بعدش ببينم که توي دنياي سنگي ما قلبت شکسته شده يا توي اين سرماي قلب آدمها قلب کوچولوي سرخت يخ زده باشه . ولي من مواظبت هستم . من دوستتم .ولي .مي دوني چيه؟ مي ترسم تو معني دوستيو نفهمي . آخه هر چي باشه تو يک گل پارچه اي هستي . يک گل مصنوعي با يک دنياي مصنوعي . تو دوست من هستي؟ يعني قلبت هم پارچه ايه؟
خسته شدم از کوچه و پس کوچهها، همش کوچه، هی میدوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشدههای من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم میگردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچههای بن بست، مارپیچهایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمیشود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچهها تنگ و گشاد میشدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک میشد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمیکردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته بود، ترس را خیلی کم احساس کردهام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچهها ترسیدم.
بالاخره انتهای کوچهای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم میبارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشدهام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچهها، سقف داشتند...
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پلههای پهنی بود که پایین میرفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پلهها میآمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله میآمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت.
مرد لحظهای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت میرفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پلهها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گلآلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش میزدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران...